دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است،
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان
شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيشتري از خدا
بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:
آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته
است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نميآيد و آنگاه
سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي
کن!
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش ميدرخشيد.
اما ميترسيد حرکت کند! ميترسيد راه برود! نکند قطرهاي از زندگي از
لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: ....
ادامه مطلب